پیرمردی تنها در سرزمینی زندگی می کرد . او میخواست مزرعه سیب زمینی اش را شخم بزند . اما این کار خیلی سختی بود . تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود . پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد . چند روز بعد پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد : { پدر ، به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن ، من آنجا اسلحه پنهان کرده ام } چهار صبح فردای آن روز ، دوازده نفر از مأموران و افسران پلیس محلی وارد مزرعه شدند و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند . پیرمرد بهت زده ، نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت چه اتفاقی افتاده و می
خواهد چکار کند؟ پسرش پاسخ داد : پدر برو سیب زمینی هایت را بکار . این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام دهم . . .
نظرات شما عزیزان:
|